از سفر برگشته بودی با غم بسیار از دردی که در جانت می کشد هردم زبانه
از سفر برگشته بودی لیک خنده جاودان نگاهت باز بساط اضطراب را از دلم برچید و با خود برد
از سفر برگشته بودی و من در نگاهت نخواندم که شاید عزم سفری دیگر باز در سرت هست
و شاید تو خواندی در سرم عزم سفری که هنوز خاک سنگین راهش بر تنم هست
سفری که نیست میلی بدان در من ، نه در تو
و نه در آنانی که پیشتر از تو راهی این سفر دور اما نزدیک شدند.
خوشحالم که پیش از سفرت املتی خوردیم با طعم دوسیب
عطر خوانسار، دود سیگار.
از سفر برگشته بودی و نه من می دانستم که باز آهنگی دگر می خوانی نه تو
اگرچه چاوشی از صبح داشت می خواند.
از سفر برگشتی و رخت سفر از تن به در ناکرده باز رفتی
سفر،رفتی سفر
سفری به کوهپایه های البرز
نزدیک درکه
منطقه اوین.
No comments:
Post a Comment