شادمانی من کجاست؟ کجاست تیله ها و رورواکم؟ کجاست پیراهنی که به درخت گیلاس گرفت و پاره شد؟ کودکی ام را بی خبر دزدیدند. بی پنجره مانده ام! مادر ! بادبادکم به سیمهای خاردار گرفت! بگو جوانی من کو؟ هر چه گلو را می سوزاند مانند گرمای عشق و گرمای نان- و تمام زیبایی ها را قسمت کردم و قد کشیدم . چه نابرابری غریبی! مادر! به سفره گرگان افتادم! بگو! جوانی من کو؟ شادمانی من کجاست؟ کجایند آکواریوم و قناری هایم؟ چه شد گل کاکتوسی که مراقبش بودم؟ کتابهایم را گرفتند بی هیچ پرسشی... دیوارها سخن نمی گویند! مادر! دری رو به من باز نمی شود! باران ها را برایم بیاور، که به جنگلی سوزان افتادم! بگو! جوانی من کو...؟ (احمد کایا)


No comments:
Post a Comment