اخبار و مقالات خود را به azadi.barabari@gmail.com بفرستید.
وبلاگ آینه آزادی و برابری http://avbi.blogspot.com/

NOTHING CAN STOP US

November 12, 2007

لنينيسم در قرن بيست و يکم

جان ريز
درآمد : جان ريز (john rees) (1957) نظريه پرداز و فعال سياسي مارکسيست و متولد کشور انگلستان است . او يکي از اعضاي کميته مرکزي "حزب کارگران سوسيالست "(SWP) مي باشد و سابقا سردبيري نشريه "سوسياليسم بين الملل " را نيز بر عهده داشت. او از بنيانگذاران ائتلاف " جنگ را متوقف کنيد ! " ( در مقطع تهاجم آمريکا و متحدينش به عراق) و نايب رييس بخش اروپايي کمپين بين المللي "عليه تشديد فشارها بر مردم عراق" بود. جان پيلجر ژورناليست مشهور ضد جنگ در سال 2006 در مورد وي گفت : " من کمتر کسي را مي شناسم که هوشمندانه تر از جان ريز در مورد خطري که از جانب يک قدرت تاراجگر متوجه ماست و راههايي که ما بايد با آن مقابله کنيم ، بنويسد و صحبت کند."
جان ريز کتب و مقالات بسياري را به نگارش در آورده است . از ميان کتب او مي توان به اين موارد اشاره کرد : الفباي سوسياليسم (1994) ، در دفاع از انقلاب اکتبر : بحثي در مورد انقلاب روسيه ( همراه با ديگر نويسندگان از جمله رابين بلکبرن،1997)، جبر انقلاب : ديالکتيک و سنت کلاسيک مارکسيستي (1998)، گفتاري در باب ماترياليسم تاريخي (1998) ، امپرياليسم و مقاومت (2006) اشاره کرد. او مقالات بسياري نيز با عناويني نظير تروتسکي و ديالکتيک تاريخ( 1990 )، مارکسيسم انگلس (1994) ، انقلاب سوسياليستي و انقلاب دموکراتيک (1999) ، "امپرياليسم، جهاني شدن ، دولت و جنگ " (2001)، "حزب فراگير: حزب انقلابي و جبهه متحد "(2002) و سوسياليسم در قرن بيست و يکم (2003) اشاره کرد.
از ميان آثار وي کتاب ارزشمند "جبر انقلاب: ديالکتيک و سنت کلاسيک مارکسيستي"(1998) توسط مترجم برجسته آقاي اکبرمعصوم بيگي به فارسي برگردانده شده و چاپ اول آن در سال 1380 توسط "نشر ديگر" روانه بازار نشر گرديده است. (کليه نقل قولهايي که در قسمت پايين خواهد آمد از ترجمه و چاپ ياد شده از اين کتاب برگرفته شده است. )
او پيش گفتار اين کتابش را با اين گزاره آغاز مي نمايد که : "صرف امکان زندگي انسان کافي است تا بر آن تضاد حاکم باشد " او سپس شواهدي را در تاييد اين گزاره کليدي در بطن واقعيات جهان کنوني و در عرصه هاي سياسي و اقتصادي با ذکر مقايسه ها ، مثالها و آمارهاي جالب ارائه مي دهد. او در گام بعدي به اين استنتاج مي رسد که "... هنگام روبروشدن با چنين تضادهايي ممکن است دست کم در نظرکساني که در طيف چپ قرار دارند روشن بنمايد که لازم است که به يک سنت سياسي و فکري بازگرديم که به خصوص شيوه اي براي تحليل چنين موقعيتهايي پرورانده است : سنت مارکسيسم کلاسيک همواره اصرار ورزيده است که سرمايه داري نظامي متضاد است و اينکه پيشرفت سترگ نيروهاي توليدي با اشکالي از مالکيت خصوصي هم زيستي دارد که آمادگي ، صف آرايي و تکامل بيشتر آنها را عقيم مي سازد و مگر خود مارکس نبود که بر اين نکته پاي فشرد که نتيجه چنين کشمکشهايي ناگزير به بي ثباتي سياسي جدي خواهد انجاميد؟ ..." وي سنت مارکسيسم کلاسيک و شيوه
ديالکتيکي اي که اين سنت پرورانده است را بمثابه مناسبترين پاسخ و چارچوب نظري براي برخورد با نا همسازيها و آشفتگيهاي دروني جهان کنوني معرفي مي نمايد و انگيزه نگارش اين اثر خود را نيز معرفي و تقويت اين سنت نظري بيان مي کند. او در پاراگراف انتهايي پيش گفتار کتاب در حقيقت نظرگاه و خط سير حاکم بر کليه بخشهاي کتاب به نحوي فشرده و خلاصه تبيين مي نمايد : "... مادام که هيچ طبقه اي نتواند از ماهيت جامعه آگاهي يابد و قدرت کافي اعمال کند تا بر تضادهاي ويرانگري چيرگي يابد که نظام سرمايه داري را به صورت رمز در آورده است ، ديالکتيک ، کورکورانه و فراسوي درک و فهم و نظارت انسانها عمل مي کند. مارکس و انگلس ديالکتيک هگل را دقيقا در زماني دگرگون کردند که طبقه کارگر را به عنوان نيرويي تشخيص دادند که مي تواند خود را ، و به همراه آن بقيه جامعه را ، رهايي بخشد زيرا که طبقه کارگز دقيقا چنين جايگاهي را اشغال مي کند.ديالکتيک مارکسيستي نظريه انقلاب پرولتاريايي مارکس است. "

وي پس از بررسي موضوع مورد بررسي کتاب در شش فصل ( با اين عناوين و به ترتيب: جبرانقلاب هگل، ديالکتيک مارکس و انگلس ، نخستين بحران مارکسيسم ، لنين و فلسفه ، ميراث لوکاچ ، تروتسکي و ديالکتيک تاريخ ) در فصلي تحت عنوان "تضادهاي نظريه معاصر" به جمع بندي و استنتاج از مباحث کتاب و نيز برخورد و ارزيابي انتقادي از زاويه ديدگاه نظري حاکم بر اين اثر يعني مارکسيسم کلاسيک به برخي از مهمترين جريانات فکري روز نظير "چپ نو" و " پست مدرنيسم " به شکلي خلاصه و فشرده مي پردازد. وي از "چپ نو" آغاز مي کند و "مامن و خانه واقعي " آن را از همان بدو تولد يعني اواخر دهه 50 و اوايل دهه 60 قرن بيستم ميلادي ، "جنبشهاي اجتماعي جديد " نظير چنبش ضد هسته اي ، جنبش ضدجنگ ويتنام و جنبش زنان معرفي مي کند. وي علي رغم تحسين و احترامي که اين جريان را به خاطر مقابله اش با برداشتهاي ساختارگرايانه از مارکسيسم شايسته آن مي داند ، نقد خود را بر آن در چهار محورعمده ارائه مي کند . ازنظر ريز متفکران وابسته به اين جريان اگرچه خود را از استالينيسم واپس کشيده بودند اما به نحوي هنوز متاثر از اين تجربه بودند و اين تاثير در اين اشکال نمود مي يافت : 1) نخست آنکه گرايش به اين داشتند که هر سازمان حزبي را هم سنگ شکل استالينيستي حزب برشمارند و ميان برداشت لنين از حزب و فساد استالينيستي اين الگو قائل به تمايز روشني نبودند. نتيجه آن مي شد که سازمان حزب منضبط را به نفع محافل بحث و گفتگوي سست پيوندي که گرد نشريه ها و مجله ها فراهم مي آمدند رد مي کردند . 2 ) دوم آنکه اين جريانات هم چنان تحت تاثير سياست و تجربه "جبهه متحد خلق " دوران استاليني بودند و بر اساس آن بر زمينه ظاهرا مشترکي تاکيد مي ورزيدند که بر مبناي آن کارگران، بخشي از طبقه متوسط و حتي برخي از سرمايه داران مي توانستند با هم گامي يکديگر با فاشيسم مبارزه کنند. همين ايده بود که بعدا با تجربه "کارزار براي خلع سلاح هسته اي "(CND)سازگاردر آمد اما هيچ سازگاري اي با هيچ گونه جهت گيري منسجم به سوي طبقه کارگر به عنوان عنصر اصلي و کليدي چنين راهبردي ندارد. 3) سوم آنکه جپهاي نو در سطح نظريه به درجات مختلف به اين گرايش داشتند که طبقه را بدون هيچ گونه ارجاع نيرومند به ساختار اقتصادي اش تعريف کنند. بدين ترتيب طبقه و آگاهي طبقاتي يک چيز مي شوند و فقط وقتي به راستي مي توان گفت که طبقه اي وجود دارد که اين طبقه آگاهي مناسب و درخوري پرورده باشد . اما مارکس بر آن رفته بود که طبقه با جايگاه عيني اش در فرايند توليد مشخص و تعريف مي شود ولو آگاهي اش هنوز اين موقعيت را منعکس نسازد يا به تمامي منعکس نسازد. مارکس به تمايز ميان طبقه "درخود "(in itself) و طبقه "براي خود" (for itself) مي پردازد تا مجرا و گذرگاه ميان منافع طبقاتي – که مي توان آن را از موضع طبقاتي استنباط کرد – و آگاهي طبقاتي را روشن تر تببين کند. 4) چهارم اينکه آنها در برابر جدايي و افتراقي که ساختارهاي نهادينه شده تحميل مي کردند و مدارهاي ميان روشنفکري گري و تجربه را در هم مي شکستند از پا افتادند و هردم که مي گذشت سويه سياسي فعاليتشان کمرنگ تر و ضعيفتر مي شد و بيشتر در زمينه هاي فکري و فرهنگي و روشنگري عمومي محدود مي گرديد .
به عقيده ريز " اين گريوه ها و گذرگاههايي است که ارتش پست مدرنيستي پيش از آنکه دشت پهناور فکري را در دهه 80 ميلادي قرن بيستم به اشغال خود در آورد در آنجاها بيتوته کرده بود " . او بر اين نظر است که پيروزي سريع پست مدرنيسم بر شکستهايي مبتني بود که جنبش طبقه کارگر در سطح بين المللي در ميانه و اواخر دهه 1970 متحمل شده بود و از لحاظ فکري بر مشربي تکيه داشت که ساختارگرايي تامين و آماده کرده بود. وي سپس به بررسي انتقادي برخي از آراء سه تن از نظريه پردازان پست مدرن يعني ليوتار، فوکو و بودريار مي پردازد و بر اساس اين بررسي،پيامدهاي اين رويکرد را خط بطلان کشيدن بر هرگونه امکان فهم و دريافت تضادهاي سرمايه داري معاصر و لذا نفي هرگونه امکان دگرگون ساختن جامعه مي داند و از لقبي که يورگن هابرماس به پست مدرنيستها اعطا کرده و آنها را "محافظه کاران جوان " ناميده است ابراز رضايت مي نمايد.
در بخش پاياني اين قسمت که با تيتر "از نظريه تا عمل" مشخص شده است، ريز مجددا به همان استنتاج اساسي پاراگراف انتهايي پيش گفتار کتاب باز مي گردد و علاوه بر تاکيدي دوباره که بر آن مي گذارد ، وجوه ديگري از آن را آشکار مي سازد که در مجموع چکيده و هسته مرکزي نظرگاه حاکم بر "جبر انقلاب " را شکل مي دهند : "... چيزي که از اين برداشت { برداشت مارکسيستي کلاسيک} از ديالکتيک جدايي ناپذير است و در واقع جزءسازنده آن است درک و ارزيابي امکان بالقوه و استعداد انقلابي طبقه کارگر است . مقاومت در برابر اين نتيجه گيري سياسي به همان شدت و ميزان اعتراضهاي صرفا نظري است که بر سر راه نوسازي و احياي مارکسيسم در هر سطح قرار دارد ...هرگونه احيا و بازسازي فلسفه مارکسيستي تنها مي تواند به عنوان جزيي از نبرد براي وارونه کردن و واگرداندن شکستهاي دهه 1980 و بازسازي جنبش طبقه کارگر سر برآورد... از نظر سنت مارکسيزم کلاسيک مساله امکان و استعداد بالقوه انقلابي طبقه کارگر به طور جدا نشدني با نياز به برپا ساختن تشکيلات انقلابي پيوند دارد . در واقع در نظر لنين ، لوکزامبورگ ، لوکاچ ، گرامشي و تروتسکي استعداد بالقوه انقلابي طبقه کارگر فقط وابسته به مساله تشکيلات انقلابي به طور کلي نيست بلکه نياز به بنا نهادن يک "حزب طراز نو" بر پايه الگوي تجربه بلشويکي نيز بستگي دارد .اين انقلابيان اين بينش را به آساني فراچنگ نياوردند لذا از دست دادن آن خطاست .تشکيلات انقلابي براي فايق آمدن بر ناموزوني و ناهمگوني در آگاهي طبقه کارگر ، به حداکثر رساندن کارايي مبارزه طبقه کارگر ، به ياد آوردن پندها و عبرتهاي پيروزي و شکستهاي گذشته و پرورش و رهبري و تربيت کارگران در عرصه مبارزه به صورت امري ضروري و اجتناب ناپذير باقي خواهد ماند.تشکيلات انقلابي اي که از دل طبقه کارگر به دست افراد اين طبقه شکل مي گيرد تا به تعميم و گسترش و سازماندهي مبارزه کل طبقه ياري رساند ، خود اندامواره و ارگانيسمي ديالکتيکي است .بدون مبارزه براي بنا کردن چنين تشکيلاتي اين خطر همچنان پابرجاست که ديالکتيک تکامل سرمايه داري همچنان کور و ويرانگر باقي بماند . اما اگر مبارزه براي برپاداشتن چنين تشکيلاتي موفقيت آميز باشد ما فرصتي داريم – نه بيش و نه کم – که از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادي جهش کنيم . "
نوشته زير با تيتر " لنينيسم در قرن بيست و يکم " که يکي از مقالات جان ريز مي باشد ، توسط صادق تهراني به فارسي برگردانده و از سايت "نشر بيدار" (http://www.nashrebidar.com/ ) برداشته شده است ، زمينه ديگري براي آشنايي با نظرات وي و سنت فکري اي که او به آن تعلق دارد را فراهم مي آورد .
********************
به­طور قطع از انقلاب اکتبر تا به حال تئوری حزب لنین، یکی از بحث­های داغ در چپ بوده است؛ و در حال حاضر نیز یکی از مهم­ترین مسائل چپ در پیوند با این مساله، این است که چگونه پیرامون جریان مبارزه علیه سرمایه­داری سازمان یابد. یکی از درک­های متداول و غلط درباره حزب انقلابی این است که گویا این حزب از خارج به طبقه کارگر تحمیل می­شود. تصویری که ارائه می­شود این است که گروهی از نظریه­پردازان دور هم جمع می­شوند، حزبی بنا می­کنند و با استفاده از غیر دموکراتیک­ترین وسائل خواست خود را به طبقه کارگر تحمیل می­کنند.
اما اگر تئوری لنین را درست فهمیده باشید، خواهید دید که دیدگاه­های لنین کاملا با این روایت در تضاد قرار دارد. ضرورت تئوری حزب لنین از طبیعت مبارزه طبقه کارگر برآمده است. این مقاومت طبقه کارگر در مقابل سرمایه­داری است که به ما می­آموزد چگونه می­توانیم به منظور ارتقاء آگاهی کل طبقه کارگر و تشکل­شان، خود را سازمان دهیم. اگر زندگی ساده­تر بود، اگر طبقه حاکم با تمام نیروهایش دریک سو قرار داشت و کارگران در صف مقابل­شان؛ دیگر احتیاجی به بحث در مورد سازمان سیاسی نبود. اما مبارزه طبقاتی چنین ساده نیست. به هر جا که نگاه می­کنیم به جای هنگ­های منظم نظامی که رو در روی هم قرار بگیرند نبردهای پراکنده و گوناگون را مشاهده می­کنیم. این مبارزات هم­چنین مستمر نیستند. همواره یک دوره سکون به دنبال یک مبارزه طبقاتی حاد می­آید. این مبارزات هم­چنین هم جنس نیستند: برخی از آن­ها اقتصادی­اند، بعضی از آن­ها سیاسی و برخی دیگر ایدئولوژیک هستند. این سه موردی است که انگلس به آن اشاره می­کند. به علاوه ناموزونی بین سنت­های گوناگون ایدئولوژیک، درجه آگاهی مختلف کارگران و اطمینان به نفس و درجه جنگندگی­شان بین بخش­های مختلف در درون طبقه کارگر وجود دارد.
عرصه­های نبرد بسیارند و هر کدام با یکدیگر متفاوت هستند. کارگران از قدرت و ضعف متفاوتی برخوردارند. بعضی مواقع پیروز می­شوند و در مواقع دیگر شکست می­خورند،درجهت­های گوناگون جمع­بندی می­کنند و به نتایج مختلفی می­رسند. و سرانجام بین طبقه کارگر و بخش­های دیگر جامعه جدایی وجود دارد. یعنی کسانی که خود را در رویارو با سیستم سرمایه­داری می­بینند مثل دهقانان فقیر­، بخش­هایی از خرده بورژوای و ملل تحت ستم.
حال سئوال برای سوسیالیست­ها- لنینیست یا غیرلنینیست­ها – این است که چگونه سازمانی در درون طبقه کارگر بنا کنیم که این واقعیت­ها را پیرامون مبارزه طبقه کارگر مورد ملاحظه قرار دهد؟
البته یک جواب سنتی برای این سئوال در جنبش طبقه کارگر وجود دارد، پاسخی که قدمتی هم­چون لنینیسم دارد: حزب کارگر در کشور ما (منظور انگلستان است.م) و احزاب رفرمیست سوسيال دموکرات در سراسر دنیا.
تصور آن­ها بر این است که حزب کلیت طبقه کارگر را نمایندگی می­کند. انواع و اقسام عقاید درون جنبش کارگری باید در داخل سازمان هم نمایندگی داشته باشند. هدف چنین سازمانی تغییر وضعیت طبقه کارگر با استفاده از نهادها و موسسات نظام مثل پارلمان، شورای محلی و غیره است. اشکال اساسی چنین برخوردی (ما می­توانیم تاریخ دولت­هائی را که در آن حزب کارگر قدرت داشته مرور کنیم تا درستی این ادعا ثابت شود.) این است که مادام که نظام بر زندگی و افکار کارگران مسلط است سازمان بیانگر ایدئولوژی سیستم می­شود. در هر صورت از سازمان مقاومت به سازمان سازش تبدیل می­شود. نهادهای سیاسی نظام سرمایه­داری قادر نیستند رویاروی قدرت سیاسی اقتصادی طبقه سرمایه­دار بایستند.
بدیهی است که در چنین احزابی میان طرفداران منافع طبقه کارگر و محدودیت­هائی که به لحاظ شکل سازمانی و اهداف سیاسی در این سازمان­ها وجود دارد تناقض­هائی پدیدار می­شود. مبارزه در داخل این احزاب گاهی به چپ و گاهی به راست گرایش می­یابد. اما هیچگاه قادر به حل این تناقض نیستند زیرا همواره سعی می­کنند کل طبقه کارگر را نمایندگی کنند، و بزرگترین بخش طبقه کارگر برای مدتی طولانی

ایدئولوژی طبقه مسلط یعنی ایدئولوژی طبقه سرمایه­دار را منعکس می­کردند.
ما به یک دیدگاه دیگری که رابطه سازمان با مبارزه طبقه کارگر را به طور متفاوتی بنگرد نیاز داریم. در پاسخ به این نیاز بیش از هر کس دیگری نام لنین به چشم می­خورد. مفهوم اصلی حزب از نظر لنین این است که از درون مبارزه طبقه کارگر یک اقلیت جنگنده بر می­خیزد که بر اثر تجربه­های خود به این نتیجه می­رسد که نظام به طور کلی باید تغییر کند. از نظر لنین روش مستقیم مبارزه که توسط کارگران به کار گرفته می­شود سودمندترین روش­ها به شمار می­رود­.
سوال کلیدی و اصلی این خواهد بود که چگونه ما اقلیتی را سازماندهی کنیم که به مثابه اهرمی، رزمندگی کل طبقه را افزایش بدهند؟ ما در جستجوی این نیستیم که خود را بر طبقه تحميل کنيم ، بلکه می­خواهیم سنت مبارزه و نقاط برجسته مبارزه طبقاتی را نمایندگی کنیم، و این تجربه را به کمک فعالیت­های این اقلیت به داخل مبارزه جاری انتقال دهیم. تروتسکی این تفکر را با استفاده از یک استعاره موثر چنین بیان می­کند. " ... پنج کارگر : اولی را که دیدم،همه چیز را در مورد ایجاد یک سازمان انقلابی متوجه شدم. کارگر اولی یک جنگنده بود، همیشه در کنار ستمدیدگان می­ایستاد و همواره در خط اول جبهه بود. کارگر دومی یک مرتجع کامل بود. اعتصاب­شکن به دنیا آمده بود، اعتصاب شکن هم از دنیا می­رفت. اگر اعتصاب جلوی دروازه بهشت هم بود او خود را به عنوان اعتصاب­شکن جلو می­انداخت. اما سه کارگر دیگر بین این دو بودند که گهگاه تحت تاثیر کارگر ارتجاعی و گاه تحت تاثیر کارگر مبارزه انقلابی قرار می­گرفتند. هدف حزب انقلابی جمع کردن کارگر جنگنده از جمع پنج نفری کارگران است. این حزب به آنان تشکل، قدرت، آگاهی و سنت مبارزه می­آموزد و این امر آنان را قادر می­سازد سه کارگر میانه را به خود جذب کنند و جناح راست را منزوی سازند و اجازه ندهند که جناح راست 3 کارگر میانی را جذب کند و کارگر سوسیالیست را منزوی سازد..."
ضرورت یک اقلیت متشکل به این معنا نیست که این تشکل خود را از بقیه طبقه کارگر جدا کند و سپس اراده خود را بر آنان تحمیل نماید، بلکه به این معنی است که از طریق ارتباط متقابل در مبارزه به همراه بقیه طبقه کارگر ایده خود را گسترش دهد تا اکثریت را در داخل جنبش به دست آورد. جرج لوکاچ این مطلب را به خوبی توضیح می­دهد: ما جدا می­کنیم به منظور این که متحد شویم. ما جداگانه متشکل می­شویم سازمانی که در اصل مخالف کل سیستم است، اما هر فرصتی که به دست بیاوریم با اکثریت طبقه در مبارزه مشخص اتحاد برقرار می­کنیم تا کل مبارزه طبقاتی را به پیش برانیم. در اینجا رابطه متقابل حزب و طبقه بسیار حیاتی است. لوکاچ از انگلس چنین نقل می­کند: " ستون سربازان زیر فشار جبهه نبرد باعث پیشرفت تاکتیک­های نظامی می­شود کمیته رهبری حزب ادعا نمی­کند که تمام جواب­ها را در اختیار دارد، اما در حین نبرد بهترین نتیجه­گیری­ها را اخذ می­کند و سپس آن را به کل سپاه تعمیم می­دهد." هر حزب انقلابی در حین مبارزه از مردم می­آموزد و آنچه را که می­آموزد تعمیم می­دهد و به طبقه کارگر برمی­گرداند. حزب از طبقه می­آموزد، اما هم­چنین، سازوکاری فراهم می­کند تا هر بخشی از طبقه کارگر از بهترین تجربه­های مبارزه بیاموزد. این شکل از سازمان در شرایطی که ما در آن قرار داریم بسیار ضروری است. ضرورت تشکیلات از مقابله با سیستم سرمایه­داری منطق بازار آن و سرکوب دولتی بر می­خیزد. در جریان تظاهرات عظیم ضد سرمایه­داری در جنواي ايتاليا که در جولای 2001 صورت گرفت


کافیست ما تیراندازی به کارلو جولیانی را به یادآوریم تا به ما خاطر نشان سازد که ما با
ماشین دولتی روبرو هستیم که هر گاه احساس خطر کند از نیروهای مرگ­آورش استفاده خواهد کرد. اما این تنها گوشه­ای از مساله است. هسته اصلی و واقعی مخالفت با سیستم این است که چگونه ما در هر مبارزه­ای عمل می­کنیم.
اگر شما مثل هر لنینیست دیگر معتقد هستید، که کارگران معمولی از این ظرفیت برخوردارند که سیستم را با سازماندهی دمکراتیک شوراهای کارگران جایگزین کنند و از پائین به بالا بسازند، آن وقت این بر چگونگی عکس­العمل شما در مبارزه روزمره تاثیر می­گذارد. در هر گردهمایی برای اعتصاب و مبارزه همواره بیش از یک نظر در اتاق خواهد بود. همیشه آدم­هائی هستند که می­گویند "ما نمی­خواهیم نگرانی ایجاد کنیم". ما یک تظاهرات فوق­العاده وسیع نمی­خواهیم. ما باید به نمایندگان نامه بنویسیم، از کانال­های موجود استفاده کنیم و غیره. اما در مقابل این عده کارگرانی دیگری هستند، کسانی که در اصل معتقدند کارگران از این ظرفیت برخوردارند که سیستم را از پائین تغییر بدهند. این عده به طریق دیگر استدلال می­کنند. آن­ها می­گویند صرف نظر از کوچک بودن مبارزه­ای که ما درگیر آن هستیم این یک سازمان توده­ای، این دخالت مردم در تظاهرات است، این توانائی مردم در انتخاب کمیته­های اعتصاب است که اعلام می­کنند که مقامات رسمی نباید تکلیف آن­ها را تعیین کنند، این بهترین شانس را برای پیروزی ما فراهم می­آورد این اصل جزء ذات هر مبارزه­ای قبل از انقلاب است که اصول انقلابی را در هر مبارزه­ای که به دگرگونی کامل جامعه منجر خواهد شد­­، فعال می­سازد. تنها سازمانی که به هدف نهایی معتقد است خواست­های معینی را در هر مبارزه مطرح می­کند. هنگامی که به اعتصاب اخیر خط آهن نگاه می­کنیم مردمی را می­بینیم که به طور مستمر ایده راه­پیمائی اعتصابی و تقاضای حمایت از کارگران را مطرح می­کنند، این اعتصابیون به نیروی خودشان اتکا می­کنند و نه به رهبران اتحادیه و نمایندگان محلی یا روزنامه­های محلی که برای­شان مبارزه کنند. سئوال کلیدی در جنبش ضد سرمایه­داری این است که بسیج توده طبقه کارگر یا واگذاری این جنبش به اقلیت کوچکی از فعالین سیاسی و سازش با IMF وWTO . زمانی که صحبت بر سر ساختن یک آلترناتیو در برابر لیبریسم (حزب کارگر)به میان می­آید مجادله روی این مسئله متمرکز می­شود که چگونه آلترناتیوی در مقابله با برنامه حزب کارگر جدید و نئولیبرال­ها از بالا تا به پائین ارائه کنیم. زمانی که صحبت برسر مبارزه علیه فاشیست­هاست آیا این کافی است به آن­ها آزادی امواج هوائی بدهیم و امید داشته باشیم که آن­ها خود را آشکار کنند؟ آیا این کافی است که فقط قطعنامه صادر کنیم: یا ما به این احتیاج داریم که اتحادیه از بالا تا پائین در این مبارزه شرکت کنند تا نازی­ها را در الدهام و برنلی شکست بدهیم؟
در تمام این موارد آنچه لازم است یک جنگنده است که از پشتیبانی رفقا و روزنامه­ها برخوردار است. آن­ها می­گویند "ما به این احتیاج داریم که متحدا اقدام کنیم" در آن صحنه معروف فیلم اسپارتاکوس یک نفر بلند شد و گفت "منم اسپارتاکوس". اگر کسی برای برای اول بار برپا نمی­خاست و نمی­گفت منم اسپارتاکوس آنها منفرد و قربانی می­شدند. اما بر اثر پیشتازی او بقیه به تاسی از او بلند شدند و همین عبارت را تکرار کردند. عمل یک اقلیت چون جرقه­ای آتش مقاومت اکثریت را باعث می­شود و این آن چیزی است که بزرگترین شانس پیروزی را تضمین می­کند.

3 comments:

Anonymous said...

حزب کارگران سوسیالیست با دبیر کلی ریز از جریانات سنتریست و فرصت طلب بریتانیا شناخته میشود. بحث مسایل تئوریک و تاریخی چپ در اروپا و آمریکا را ازش میگذرم، تنها به این نکته اشاره میکنم که این جریان رابطه ی نزدیکی با حزب الله لبنان و اسلام سیاسی در بریتانیا دارد. و از موضع جمهوری اسلامی در جنبش ضد جنگ حمایت میکند. (در مقابل نیروی سوم که ارتجاع حاکم بر ایران را هم هدف حمالات تبلیغی خود قرار میدهند.)
دوستان دقت بیشتری کنید و مجذوب اسامی رادیکال این جریان نشوید.
نوشته ها و مواضع آلکس کالینیکوس( از حزب کارگران سوسیالیست بریتانیا) هم در نظر یخش عمده ای از جریانات چپ بریتانیا و آمریکا فاقد افق سیاسی روشن و رگه های خطرناک فرصت طلبی است.
حزب کارگران سوسیالیست بریتانیا، یک جریان ناسیونال رفرمیست است و به هیچ عنوان مختصات یک حزب انقلابی طبقه ی کارگر را ندارد.

Anonymous said...

دوست عزیز
این شخص - جان ریس اکنون به صورت مسخره ای از جمهوری اسلامی دفاع مکند و حتی در حزب خودش حزب کارگران سوسیالیست سیاستهای فرصت طلبانه اش مورد نقد است - از او نقل قول نیاورید

barabary said...

ogey